یادداشت 241 مامانی برای بهداد
*** شکوفه ی بهارم *** 523 : چهارشنبه : ساعت نزدیکای 10 بود که داشتم حلقه میزدم ... مثل همیشه بابا داشت باهات بازی میکرد تا طرف من نیای ... اما اومدی و زیر پای من مشغول بازی شدی ... مراقب حرکاتت بودم تا یهو بلند نشی ... یه کم که گذشت یاد گرفتی که از لای پای من رد بشی ... چند باری این کار رو انجام دادی و دوباره نشستی زیر حلقه و مشغول آهنگ گوش دادن شدی ... من و بابا هم یهو حرف زدنمون گل کرد .. همینجور داشتیم حرف میزدیم که یهو یه صدای گــــــــــــرومبی اومد و تو پخش زمین شدی ... اصلا نفهمیدم چی شد ... فقط دیدم دمر افتادی و داری جیغ میزنی !!!!!! .... ینی خدا بهت رحم کرد که با اون سرعتی که حلقه داره مغزت سالم مونده ... دست و پام شل شده بود ....
نویسنده :
نانا
17:09