شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 241 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 523 : چهارشنبه : ساعت نزدیکای 10 بود که داشتم حلقه میزدم ... مثل همیشه بابا داشت باهات بازی میکرد تا طرف من نیای ... اما اومدی و زیر پای من مشغول بازی شدی ... مراقب حرکاتت بودم تا یهو بلند نشی ... یه کم که گذشت یاد گرفتی که از لای پای من رد بشی ... چند باری این کار رو انجام دادی و دوباره نشستی زیر حلقه و مشغول آهنگ گوش دادن شدی ... من و بابا هم یهو حرف زدنمون گل کرد .. همینجور داشتیم حرف میزدیم که یهو یه صدای گــــــــــــرومبی اومد و تو پخش زمین شدی ... اصلا نفهمیدم چی شد ... فقط دیدم دمر افتادی و داری جیغ میزنی !!!!!! .... ینی خدا بهت رحم کرد که با اون سرعتی که حلقه داره مغزت سالم مونده ... دست و پام شل شده بود ....
31 شهريور 1392

یادداشت 240 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهاری من *** 520 . یکشنبه : امشب بعد از کلی بازی باهم رفتم شونه آوردم تا موهات رو شونه کنم و تو مثل همیشه فرار کردی از دستم ... رفتی سمت عسلیها و تا شونه رو گذاشتم رو موهات دستت سر خورد و افتادی ... قلبم اومد تو دهنم ... گوشه ی ابروت ضرب دید و چشمت پف کرد ... خیلی هم گریه کردی ... رفتی بغل بابا و کلی با هم دور زدید تا آروم گرفتی ... تا منو میدیدی باز جیغ میزدی ... نذاشتی برات یخ بذارم ... خیلی ناراحت شدم ... بازم خداروشکر که آسیب جدی تری ندیدی ... تا آخر شب یه کم ورمش کمتر شد ... 521. دوشنبه : خداروشکر که چشمت کبود نشده ... ورمش هم خوابیده ... دم ظهر خاله زنگ زد و گفت برم خونشون ولی اصلا حوصلم نشد و نرفتیم ... داشتیم...
19 شهريور 1392

یادداشت 239 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنجم ***   ٥١٣ . یکشنبه : کله سحر ساعت 6 بیدار شدی و با دیدن جارودستی فوری از جات بلند شدی و رفتی سراغش ... داشتم از خواب بیهوش میشدم ... شروع کردی به جارو کشیدن ملحفه ها !!!!!!! بابا هم بیدار شد ... خلاصه که تا دوباره خوابت کنم ساعت 7:30 بود ... ساعت 12 بیدار شدی و صبحانه خوردیم ... بابایی تا آخر هفته مرخصی داره ... دلش میخواد بره شمال .. منم میگم برو ولی خودش هی دل دل میکنه ... آخرش هم نرفت دیگه راه رفتنت خیلی خوب شده ... تا 2 متر رو راحت میری ... البته گاهی هم میخوای تند تند بری که میخوری زمین و خندت میگیره 514 . دوشنبه : امروز تعطیله ... بعد از صبحانه زنگ زدم برا مامان بزرگ تا برا ناهار بری...
16 شهريور 1392

یادداشت 238 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 504 . جمعه : بابا رفت اداره ... اونم با چه مصیبتی ... ساعت 7 بیدار شدی و رفتی بالاسر بابات نشستی !!! بابا بیدار شد و تو خوشحال رفتی سراغ گوشیش ... بغلت کردم تا شیر بخوری و بخوابی ولی فرار میکردی ... سرت داد زدم و تو بغض کردی و یهو گریه راه انداختی ... بعدشم تا دیدی بابا داره لباس میپوشه رفتی سراغش ... منم که دیشب تا 4 بیدار بودم و وبگردی میکردم و حسابی کلافه خواب بودم ... بابا هم تورو بغل کرد و تو دیگه پایین نیومدی ... بابا داشت دیرش میشد ... از بغلش گرفتمت و تو گریه کردی ... بردمت تو اتاقت و تو با عروسکات مشغول شدی و آروم گرفتی ... تا دوباره بخوابی ساعت نزدیک 9 بود !!!! تا 12 خوابیدیم...
9 شهريور 1392

یادداشت 237 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنج من *** دیروز عصر از خونه زدیم بیرون تا یه سر بریم خیاطی و بعدش هم فروشگاه ... خیاطی که بسته بود و ضدحال ... یهویی دلمون خواست بریم به مامان بزرگ سر بزنیم .... رفتیم و دیدیم دایی1 اونجان ... خواستیم یه کم بشینیم و بعد بریم که دایی 2 هم اومدن ... تو با آناهیتا سرگرم شدی و بابا هم گرم صحبت با داییها بود ... وقت شام شد و تو و بابا یه عالمه ماکارونی خوردید !! ... نوش جون ... تا ساعت 11 اونجا بودیم و تو حسابی سرگرم بودی ... اولاش فقط آناهیتا رو نگاه میکردی و میخندیدی اما کم کم یاد گرفتی باهاش بازی کنی و اسباب بازیها رو بهش میدادی ... اونم که حسابی دلبری میکردی برات با حرف زدناش ... 492 . یکشنبه : بابا رفت اداره...
31 مرداد 1392
1